پرستار مجروح
امروز صبح برخلاف هر روز زود بیدار شدم تا وقتی ساعت دو از سر کار به خانه برمیگردم، ناهارم آماده باشد. همسرم در خواب ناز بود که برایش پیچک پنیر گردو درست کردم. خودم هم که هر وقت میبردم، دوباره برمیگرداندم خانه و همسرم تا سفره پهن میشد، آن را میخورد. به خاطر همین فقط برای او پیچه درست کردم.
دو سه لیوان در سینک ظرفشویی بود و شروع کردم به شستن آنها. دست چپم را با اسکاچ تا ته لیوان بردم و محکم چرخاندم تا خوب برق بزند که ناگهان دیدم لیوان در دستم شکست و کفهای مایع ظرفشویی قرمز شد. سوزش دستم را حس کردم و یک بریدگی عمیق روی انگشت شصتم دیدم که دهان باز کرده بود و مرا نگاه میکرد. دستم را شستم و محکم محل زخم را گرفتم و همسرم را بیدار کردم. تا بریدگی را دید، شروع کرد وای وای کردن.
ساعت هفت و ربع که شیفتم شروع شد، با همسرم به بیمارستان رفتیم. به نظرم خیلی ترسیده بود. آقای تاکی دستم را بخیه زد و پانسمان کرد؛ همسرم هم خیالش راحت شد و رفت که برود سر کار.
ساعتهای نه یا ده صبح بود که بیحسی دستم تمام و دردش شروع شد. آقای تاکی گفت: «با این دستت که مینویسی، بخیهها باز میشود.» آقای ذبیحی هم گفت: «خیال میکنی نخ بخیه نیست؟ آخر شیفت دوباره بخیهاش میکنیم.»
همگی خندیدیم و مشغول کارمان شدیم. ساعت 2 به خانه رسیدم. همسرم همیشه دیرتر از من میآید؛ چون محل کارش روستا است. اما قفل در را که باز کردم، دیدم خوابیده. گفتم : «مگر سرکار نرفتی ؟!»
گفت: «نه، نرفتم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «به رئیسم تلفن زدم و گفتم خانمم دستش را بریده؛ او را به بیمارستان بردم. او هم لطف کرد و گفت: پس نیا.»
مرا بگو؛ دهانم باز مانده بود و دنبال یک حرف سنگین گشتم.شغل من با جان مردم سر و کار دارد و واقعاً یک لحظه هم فکر نکردم میتوانم مرخصی بگیرم؛ فقط فکر کردم میتوانم ادامه دهم.
اگر بلند نشده بود و زودتر به من نگفته بود: «برو لباست را عوض کن تا ناهار را بکشم»، مطمئن هستم که میزدم زیر گریه.»
فاطمه کاربخش - پرستار بخش اورژانس (اتفاقات) بیمارستان شهدا - 17 سال سابقه کار
مارَش زده
حدود ظهر بود. یک نفر با سراسیمگی زنگ درِ پایگاه قطرویه را زد و بدون سلام و...گفت: «بیا پایین که مُرد، مارش زده!»
من به اتفاق همکارم با سرعت پلهها را دویدیم و پایین آمدیم. دیدیم یک نفر خیلی ریلکس کنار پیکانبار ایستاده؛ گفتیم پس مصدومت کجاست؟ گفت عقب ماشین.
سریع رفتیم و دیدیم فقط یک گوسفند است. پشت سرمان آمد و گفت: «مارَش زده، یک ضد ماری چیزی بدهید تا به او بزنم.»
بعد از کلی بحث و کلنجار رفتن، توانستیم راضیاش کنیم که کار اورژانس برای آدمها است؛ نه حیوانات!
سید مصطفی جلالی - تکنسین فوریتهای پزشکی - 9 سال سابقه کار
خواب سه ماهه
این خاطره بر میگردد به ماه اول شروع به کار من؛ یعنی سال 1394. زمانی که من در حال گذراندن طرح در بخش آیسییو جراحی مغز و اعصاب بیمارستان شهید چمران شیراز بودم.
ما یک بیمار 50 ساله خانم داشتیم که به علت تومور مغزی بعد از جراحی در کما بود. من هر وقت که شیفت بودم، خصوصاً شیفتهای شب با این که میدانستم بیمار هیچ واکنشی نشان نمیدهد، زمان زیادی با او حرف میزدم و خیلی به او عادت کرده بودم. به طوری که برای تقسیم بیمار بین کارکنان که در اول هر شیف انجام میشود، همیشه دلم میخواست که من پرستار او باشم. حتی گاهی بر خلاف قانون بخش مراقبتهای ویژه، با خواهش از مسئول شیفت اجازه این را میگرفتم که بچههای بیمار به بالین مادر بیایند.
3 ماه از این وضعیت میگذشت و تغییری در شرایط این مادر 50 ساله ایجاد نمیشد؛ به طوری که تقریباً خانواده ناامید از برگشت بیمار بودند.
در یکی از شبکاریها، دم دمای صبح، زمانی که بالای سر بیمار مشغول انجام دارو درمانی و مراقبتهای مربوط به بیماران با هوشیاری پایین بودم، همین طور که داشتم صورت بیمار را تمیز میکردم، حین این که پنبه خیس را روی صورت او کشیدم، چشمانش را به سختی باز کرد...
حال آن موقع من واقعاً قابل وصف نیست. نمیدانستم بترسم... بخندم یا گریه کنم... دست بیمار را گرفتم و گفتم: «مادر جان حالت خوبه؟ صدامون رو میشنوی؟ دستم را فشار داد و در حالی که صدای بیمار(به علت داشتن لوله تراک) بیرون نمیآمد، با حرکت لبها جوابم را داد و من تا پایان شیفت بدون شک خوشحالترین پرستار دنیا بودم... و خبر بیدار شدن مادر پس از 3 ماه، بهترین خبری بود که به بچههای این بیمار دادم و با دیدن شور و شعف همراهان، علاقه من به پرستاری چندین برابر شد... و پس از گذشت چند روز، بیمار با حال مساعد و هوشیار از بخش ترخیص شد.
زهرا حمزهخانی - پرستار بخش سیسییو - 5 سال سابقه کار
لایرز، تلخترین حادثه
خاطرهای تلخ از سانحه سقوط اتوبوس سربازان ارتش جمهوری اسلامی در گردنه لایرز نیریز دارم.
ساعت 1:20 بامداد دوم تیر ماه سال 1395و در یک شب از ماه مبارک رمضان، اتوبوس سربازان ارتش در گردنه لایرز به پایین درهای به ارتفاع 27 متر سقوط کرد. از مرکز ارتباطات اورژانس همکارم به من خبر داد که متأسفانه این اتفاق روی داده است. اینجانب ضمن تأکید بر اعزام فوری تمامی آمبولانسهای پایگاههای اورژانس 115 شهرستان و شهرستانهای مجاور، به نیروهای خارج شیفت فراخوان پیامکی و تلفنی دادم و در کمتر از 10 دقیقه خودم به اتفاق 6 نفر از همکاران برای اعزام به محل حادثه، در محل مرکز اورژانس شهرستان حاضر شدیم و لوازم اضافی مورد نیاز برای 40 نفر مصدوم را از قبیل آتل، سرم و... را که از قبل آماده بودند، از انبار به آمبولانس منتقل کردیم و با یک آمبولانس ذخیره که داشتیم، راهی محل حادثه شدیم.
در بین راه چندین کارتن سرم را آماده تزریق و لوازم را بین افراد تقسیم کردیم. پس از 10 دقیقه به محل حادثه رسیدیم و با تجهیزات کامل بر سر دره 27 متری رفتیم.
قبل از رسیدن ما، آمبولانسهای اورژانس پایگاههای شهری و جادهای نیریز به محل رسیده بودند و امدادرسانی را شروع کرده بودند. نیروهای هلالاحمر نیز در محل حادثه و در حال تلاش و امدادرسانی بودند. آمبولانسهای دیگر پایگاهها از جمله مشکان، قطرویه، چاهمهکی و استهبان نیز رسیدند.
در سرمای کوهستان، تاریکی مطلق و استرس شدید که در محل حادثه حکمفرما بود، کارهای درمان اورژانسی مصدومان انجام شد. همه کمک کردند؛ پلیس، رانندگان کامیونها و... هر کدام سعی داشت کاری کند. یکی برای ما نور چراغ میگرفت تا پانسمان و سرم وصل کنیم، تعداد زیادی هم در کار انتقال مصدومان از ته دره به سطح جاده خیلی تلاش میکردند. هر مصدوم را باید با کمک 8 نفر انتقال میدادیم. در انتها پس از یک ساعت کار و تلاش طاقتفرسا، تمامی مصدومان و اجساد پاک سربازان عزیز ارتش به سطح جاده منتقل شد و با آمبولانسها به بیمارستان شهدا انتقال داده شدند.
منظره غمانگیزی بود و همه تأسف میخوردند و تعداد زیادی گریه میکردند که فرزندان این مرز و بوم چه معصومانه به خاطر بی احتیاطی یک راننده جان باختهاند.
در بیمارستان شهدا، با تلاش جهادی و علمی مدیریت و کادر پزشکی و پرستاری و پاراکلینیک، در کمترین زمان ممکن عملهای جراحی و اقدامات درمانی تکمیلی برای مصدومان انجام شد و بیشتر آنها جهت درمانهای فوق تخصصی به بیمارستان شهید رجایی شیراز انتقال یافتند.
جا دارد از تمامی کارکنان خدوم اورژانس پیشبیمارستانی، کارکنان بیمارستان شهدا، هلالاحمر، نیروی انتظامی، آتشنشانی و اعضای مدیریت بحران شهرستان که با تلاشهای خود مانع جان باختن تعداد 40 مصدوم این سانحه شدند تشکر کنم و ضمن نثار فاتحه و صلوات به روح سربازان عزیز از دست رفته، آرزو میکنم دیگر هیچ گاه شاهد چنین حوادث تلخ و جبرانناپذیری نباشیم.
محمدحسین کچویی - مدیر اورژانس 115 شهرستان نیریز - 22 سال سابقه کار
خاطرهای شیرین از بخش CCU
در تاریخ 1400/8/28 خانم 35 سالهای با ضریب هوشی پایین در بخشمان بستری شد. همه ناراحت و نگران این بیمار بودیم که چند روز از بستری شدنش در بخشمان میگذشت. همراهان بیمار نیز نگران وی بودند. نزدیک تعویض شیفت بود و وارد بخش شدم. حین چک کردن وسایل بخش، ناگهان متوجه صدای لرزان دخترش شدم که میگفت: «مادرم، مادرم!»
به سمتش رفتم و پرسیدم: «چه شده عزیزم؟»
گفت: «مادرم با من صحبت میکند.»
با خود گفتم: «بیچاره دختر، خیالاتی شده.»
در حالی که دستش در دستم بود، به طرف بیمار دویدم و در کمال ناباوری مشاهده کردم چشمان بیمار باز است و زیر لب چیزی میگوید.
همه خوشحال شدیم. دختر همه خانواده را خبر کرد و اشک شوق میریخت. آن شب مرتب ضریب هوشی بیمار را چک میکردم؛ خدا را شکر، ضریب هوشی او بالا بود.
خانواده بیمار مرتب از پرستاران بخش CCU تشکر میکردند و پس از مدتی، بیمار با حال مساعد ترخیص شد.
مهرانگیز زردشت - پرستار بخش سیسییو - 17 سال سابقه کار
عکس اشتباهی
در شبی از شبهای سرد زمستان که باران شدیدی از عصر شروع به باریدن کرده بود، چندین فقره تصادف رخ داده بود و اورژانس 115 دائماً در حال انتقال مصدومان تصادفی بود. در بین آنها یک نفر که با موتورسیکلت زمین خورده بود، از درد پا شکایت داشت.
طبق معمول توسط پزشک ویزیت شد و پزشک از وی درخواست عکس کرده بود.
بیمار بر روی ویلچر با همراه خود به ایستگاه پرستاری مراجعه کرد و گفت: پزشک عکس خواسته، نمیشه نگیریم؟ الان لازم هست؟
به بیمار توضیح دادیم که برای تشخیص شکستگی باید عکس داشته باشید و شما به راهرو اداری قسمت رادیولوژی مراجعه کنید.
بعد از مدتی غیبت، با رادیولوژی تماس گرفتیم که گفتند بیماری با این مشخصات مراجعه نکرده است. ناگهان بیمار و همراه وی با در دست داشتن عکس 4×3 به ایستگاه پرستاری مراجعه کردند.
فاطمه مصطفوی - پرستار بخش سیسییو - 13 سال سابقه کار
زندگی دوباره
با عرض سلام خدمت خوانندگان محترم، همان طور که همه همکاران و همشهریان عزیز در جریان هستند، کارکنان اورژانس پیش بیمارستانی، هر کدام خاطرات تلخ و شیرین زیادی از مأموریتها دارند که بنده ترجیح میدهم خاطرات شیرین را خدمت خوانندگان عزیز تعریف کنم.
بنده چهار - پنج سال قبل در پایگاه جادهای چاهمهکی شیفت بودم که حدوداً ساعت 12 ظهر مأموریت تصادف یک خودروی سواری با تریلر به ما اعلام شد. بعد از چند دقیقه با همکارم آقای سجاد زارعی سر صحنه تصادف حاضر شدیم که شاهد چند مصدوم از یک خانواده بودیم.
(مصدومان خودرو سواری اهل شهرهای جنوب شرقی ایران بودند؛ شامل پدر، مادر و فرزندان خود که یکی از آنها در حدود 6 ماه و یکی در حدود 3 سال سن داشتند.)
پس از بررسی صحنه حادثه، متوجه مصدوم شدن همه افراد خودرو سواری شدیم که با همکاری آقای زارعی، پدر خانواده را که دچار کاهش سطح هوشیاری شده و در خودرو گیر افتاده بود، رهاسازی کردیم و اقدامات لازم برای ایشان انجام شد. مادر را هم که از ناحیه لگن و ران پا آسیب شدید دیده بود و فرزند 3 سالهاش را در آغوش داشت و مدام فرزند 6 ماهه خود را صدا میزد، به آمبولانس انتقال دادیم.
افرادی که در صحنه بودند، با صدای آهسته به من گفتند که فرزند 6 ماهه او پس از پرتاب شدن از خودرو فوت کرده و اجازه نمیدادند برای بررسی وضعیت کودک بر بالین وی حاضر شوم. اما من با اصرار و در شلوغی صحنه به کودک رسیدم و دیدم یک پارچه مشکی بر روی آن کشیدهاند. وقتی پارچه را کنار زدم، متوجه شدم کودک بر اثر ضربه به سر دچار کاهش سطح هوشیاری شده و با اقدامات به موقع و باز کردن راه هوایی کودک، او یک نفس عمیق کشید وشروع به گریه کردن نمود. بعد از ثابتسازی و اقدامات لازم، او را به همراه بقیه اعضای خانواده به بیمارستان شهدای نیریز انتقال دادیم و بعد از معاینه پزشک و تشخیص ضربه مغزی، کودک به بیمارستان ولیعصر فسا اعزام شد. پس از چند هفته، کودک با حال عمومی خوب از بیمارستان مرخص شد و بعد از چند ماه، خانواده به همراه چند نفر از فامیل از ما تقدیر و تشکر کردند که آن لحظه بهترین لحظه زندگی من بود.
عبدالکریم دلدار - تکنسین فوریتهای پزشکی - 14 سال سابقه کار
نجات کودک از زیر آوار
در بعدازظهر یک روز پاییزی، من و آقای ضیغمی در قطرویه شیفت بودیم که مأموریتی تحت عنوان این که «پسربچهای ۳ الی ۴ ساله زیر آوار مدفن شده»، به ما اعلام شد. این پسربچه به همراه پدر خود که در حال بازسازی و ترمیم یک دیوار گِلی بوده، در زیر دیوار در حال بازی بوده که متأسفانه دیوار بر سر این پسربچه آوار میشود.
ما در حالی به این مأموریت اعزام شدیم که پسربچه کاملاً در زیر گِل مدفن شده بود و آثاری از او نبود. اهالی قطرویه که در مسجدی نزدیک آنجا بودند به کمک ما آمدند. پدر و مادر بچه کاملاً سراسیمه و دستپاچه از این واقعه بودند.
ما با بیل خاکها را کنار زدیم که ناگهان من گوشهای از پیراهن او را دیدم و پسربچه را از دل خاک بیرون آوردیم. کودک کاملاً کبود و سیاه بود. او را به آمبولانس انتقال دادیم و به همراه همکار عزیزم آقای ضیغمی عملیات احیاء را روی وی انجام دادیم. کودک دچار ایست قلبی شده بودکه CPRهای مداوم جواب داد و نفس کودک بازگشت. برگشت این کودک به زندگی معجزه بزرگی بودکه با چشم خودآن رادیدم. جالب اینجا است که این واقعه در روز تولد حضرت زینب اتفاق افتاد و الان این کودک که نام او ابوالفضل بود، باید سنی حدود 11 تا 12 سال داشته باشد.
شیرینی این اتفاق برای همیشه در ذهن من جاودانه خواهد بود.
کیوان شهوند نجیبی و ابوذر ضیغمی - تکنسینهای فوریتهای پزشکی - به ترتیب 14 و 18 سال سابقه کار
نظر شما