استاد ابوالقاسم فقیری
ایل در حرکت بود. مردها اکثراً سوار بودند و زنها پیاده (و این رسمی از زندگیاشان بود. )
شاهگل قادر به حرکت همراه ایل نبود. پاهایش به فرمانش نبودند. بچه در شکمش ناآرامی میکرد.
گفت:
- پسرم آرام باش.
کوشید که چند قدمی دیگر بردارد. نتوانست. روی زمین نشست. ایل در نظراندازش بود که دور میشد.
دردی تازه داشت. دردی که تاکنون تجربهاش نکرده بود. به ایلش میاندیشید و مردی که دوستش میداشت.
باورش نمیشد. صدای نوزادش را که چشم به جهان گشوده بود شنید. خوشحالی به چشمانش اشک آفرید.
نوزاد پسر بود . آنچه او خواسته بود.
ناف بچه را با دو تکه سنگ تیز برید.
همان موقع صدای مردش را شنید.
- های، های شاهگل کجایی؟
شاهگل جواب داد: اینجایم، اینجا...
باز صدای مردش را شنید:
- زن، از ایل عقب نمانی...
شاهگل از جا برخاست. احساس کرد سبک شده است.
ایل آرام در حرکت بود و شاهگل میکوشید از ایل عقب نماند.
نظر شما