تعداد بازدید: ۳۶۷
کد خبر: ۱۱۴۲۶
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۳:۳۸ - 2021 04 December
شهر هرت
ماجراهای تبعه موجاز

یَک جاهایی در این وُلسوالی نَی‌ریز مَوجود است که بی نظر من بیسیاری از مردمان از آن خبر ندارند.

یَک روز که در یَک خانَه کندَه‌کاری چاه مَی‌کردم، پسر اربابم بی من گفتَه کرد: «نجیب! من از تو خوشم آمده؛ مَی‌خواهم امشب تو را بی یَک جایی بیرون شهر بردَه کونم که روحت هم خبر ندارد.»
آب دهانم را قورت بَدادم و تَرسان گفتَه کردم: «مَی‌خواهی مرا بی کجا روان کونی؟»

گفتَه کرد: «نترس؛ جایَ بدی نیست. حال مَی‌کونی...»

پیش خودم گفتَه کردم: «از بچَه‌های امروزی که چیزی بعید نیست. اما اگر هم نروم، ترسم از آن است که زشت باشد...»

برای همین بی زولَیخا بَگفتم امشب اَضافه کاری مَی‌کونم تا چاه ارباب را بی یَک جایی بَرسانم.

سعید شب با موتِر بی دنبالم آمد و مرا بی بیرون وُلسوالی روان کرد. یَک چند دقیقه‌ای که از سر جاده نَی‌ریز دور بَشدیم، بی یَک باغی رَسیدیم که درش باز بود. یَک جاده خاکی را باید از وسطش مَی‌رفتیم تا بی یَک خانَه بزرگ میانَ آن مَی‌رسیدیم. تعداد زیادی موتِر هم در مَیدان جَلوی خانَه پارک بود.

داشتم دَور و برم را نَظاره مَی‌کردم که سعید بَگفت: «چَرا موعطلی؟ بیا داخل شویم.»

یا الله بَگفتم و داخل خانَه شدم. اما همین که داخل شدم، نزدیک بود برگردم. چشمیتان روزی بد را نَظاره نکوند؛ یَک مه و دود غلیظ در سالون بزرگ این خانَه بود که چَشم، چَشم را نَمی‌دید. کمی دودها را با دستانم کَنار زدم و نَظاره کردم تعداد زیادی تخت است که روی هر کدام چند تا جیوان هم تیپهای سعید لم داده‌اند و از یَک قَلیان موشترک استیفاده مَی‌کونند.

روی بعضی تختهای دیگر هم بساط تختَه نرد بی راه بود. کَرونا هم اینجا معنایی نداشت.

یَک بخاری بزرگ زغالی کَنار درِ ورودی قرار داشت که کارش تَولید زغال بود و ماشاءا... این قدر موشتری داشت که جیوابگوی قَلیانها نبود.

چند تا قفس پرنده هم وسط سالون آویزان بود و بیچارَه‌ها در این هوایَ آلوده مَی‌خواندند یا شاید هم نالَه مَی‌کردند.

هاج و واج واندَه بودم که سعید بی پشت کمرم زد و گفتَه کرد: «حال کردی؟ فکرش را هم نَمی‌کردی تو را بی چنین جایَ باحالی بیاورم. حالا بَگو بَبینم؛ نعنا مَی‌زنی یا دوسیب؟»

من فکر بَکردم دمنوش و میوه را مَی‌گوید؛ بَگفتم: «دو تا سیب.»

گفتَه کرد: «برو رویَ آن تخت خالی نشستَه کون تا بیایم.»

نَظاره کردم بَرفت و یَک قَلیان از دکَه گوشَه سالون بگرفت و بعد هم بی کوره زغال رفت  ...

اولین پُک قَلیان را که بَزدم، سرفه امانم را برید؛ بی سمت در روان شدم و در را که باز بَکردم، انگار دنیایی دیگر بود؛ یَک نفس عمیق بَکشیدم...

نجیب
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها