موشی مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظهای خوش باشد. موش مهار را میکشید و شتر میآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را میکشم. رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند پر آب که شیر و گرگ از آن نمیتوانستند عبور کنند.
موش بر جای خشک شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو؛ تو پیشوای من هستی برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. میترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور! چرا میترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است و برای من مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست، صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: دیگر بیادبی و گستاخی نکن. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمیکنم، توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده. شتر مهربانی کرد و گفت: بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.
نظر شما