تعداد بازدید: ۴۱۷
کد خبر: ۱۱۴۲۴
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۳:۳۱ - 2021 04 December
بچه‌ها سلام
داستان‌های مثنوی معنوی مولانا
موشی مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظه‌ای خوش باشد. موش مهار را می‌کشید و شتر می‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می‌کشم. رفتند تا به کنار رودخانه‌ای رسیدند پر آب که شیر و گرگ از آن نمی‌توانستند عبور کنند.

موش بر جای خشک شد.

شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو؛ تو پیشوای من هستی برو.

موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. می‌ترسم غرق شوم.

شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور! چرا می‌ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.

موش گفت: آب برای تو مور است و برای من مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست، صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: دیگر بی‌ادبی و گستاخی نکن. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمی‌کنم، توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده. شتر مهربانی کرد و گفت: بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها