تعداد بازدید: ۳۱۵
کد خبر: ۱۱۳۴۶
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۴ - 2021 27 November
شهر هرت
زبونُم لال، زبونُم لال
یک روز عصر مادرم که زن بسیار مؤمن و باخدایی است، تماس گرفت و از من خواست به او سری بزنم. وقتی به آنجا رسیدم دو خانم تقریباً هم سن و سال دیدم که مهمان مادر بودند و بعداً متوجه شدم خواهر هستند !

مادرم با نگاهی پر از خوف خدا به من گفت: این دو خانم شهلا و مهلا از دوستان قدیمی من هستند! سالهاست به یک شهر بزرگ مهاجرت کرده و کسب و کار پر رونقی داشته‌اند! حالا که ثروت زیادی اندوخته‌اند و بازنشست شده‌اند، به حلال و شرعی بودن ثروت خود شک دارند؛ کمکشان کن از شک بیرون بیایند!

من که حسابی کنجکاو شده بودم گفتم: من در خدمتم و می‌شنوم! 

شهلا و مهلا نگاهی به هم انداختند و شهلا که بزرگتر بود گفت: پنجاه سال قبل یک فروشگاه لباس راه انداختیم! من مسئول جذب مشتری بودم و مهلا خواهرم قیمت می‌داد و همیشه آخر مغازه می‌نشست!

مشتری که وارد می‌شد من با زبان بازی جنس را نشان می‌دادم و با صدای بلند قیمت را از مهلا می‌پرسیدم!

مهلا می‌پرسید: کدام یکی؟!

من می‌گفتم: مثلاً لباس آبی!

مهلا می‌گفت: ۸۲۰ هزار تومان! ولی من باز با صدای بلند می‌پرسیدم: چند؟!!!

دوباره مهلا بلندتر از قبل می‌گفت: 820 هزار تومان!

من به مشتری می‌گفتم: ۵۲۰ هزار تومان!!

مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ هزار تومان را شنیده بود با عجله ۵۲۰ هزار را می‌داد و می‌خرید!

مشتری‌ها فکر می‌کردند من کم‌شنوا هستم! اما حقیقت مطلب این بود که قیمت واقعی ۳۲۰ هزار بود!

من که از تعجب دهانم باز مانده بود ناخودآگاه یاد شرکتهای خودروسازی کشور افتادم و گفتم: شما می‌توانید مشاور شرکتهای خودروساز شوید.

آنها گفتند اتفاقاً ما در شرکتهای خودروسازی مشاور فروش هستیم! مگر نمی‌بینید چقدر با قیمتها بازی می‌کنند.

سریع برخاستم و از  خدا آرزوی تعجیل در فرج کردم!

قربانتان غریب آشنا
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها