استاد ابوالقاسم فقیری
مرد دلش را برای فروش گذاشت. خریداری برایش پیدا نشد. غمگین به خانه برگشت.
زن گفت: چیه ناراحتی؟
مرد گفت: چیزی نیست!
زن گفت:
- ولی دُم خروس پیداست.
مرد گفت:
- دلم روی دستم مانده.
زن گفت:
- خریدارم، چند میفروشی؟
مرد گفت:
- شوخی میکنی؟
زن گفت:
نه، جدی میگویم.
مرد لحظاتی اندیشید. دنبال قیمتی میگشت که به زنش پیشنهاد کند ولی روی رقمی با خودش به توافق نرسید.
زن که سکوت مرد را دید گفت:
- هیچ آدم عاقلی دلش را برای دو مرتبه به یک نفر نمیفروشد.
نظر شما