تعداد بازدید: ۳۱۵
کد خبر: ۱۱۲۷۷
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۸ - 2021 20 November
شهرهرت
میهمان شهر هرت
  دیروز مجبور شدم بروم مأموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچه‌ زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم می‌زند. لابد به هوای شفتالوی نیمه‌خورده‌ای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و  پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت مأ‌موریت. تف به این شانس‌ات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشره‌ای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید می‌رفتیم مأموریت. وسط اتوبان هم که نمی‌شد زد کنار.  پس تمام نفسم را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوتش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوه‌ ممنوعه‌ای که کارش را به این‌جا کشانده بود.

دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتش کنم بیرون. ندیدنش از دیدنش هم ترسناک‌تر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوتش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملاً سردرگم و گیج اطرافش را نگاه می‌کرد. دویست کیلومتر از خانه‌اش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمی‌تواند طی‌اش کند. فقط شاخک‌هایش را تکان می‌داد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختمش توی آن و شب برگرداندمش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. شب هم با وجدانی آسوده خوابیدم.

امروز صبح بیدار شدم و دیدم یک لشکر مورچه ریزِ سیاه روی کانتر آشپزخانه رژه می‌روند. دو میلیون مورچه که مثل لشکر سلم و تور در حال جابه‌جایی خرده نان و برنج و کرفس بودند. لحظه‌ای درنگ و تردید نکردم. یک بسته ژلِ سمِ مورچه آوردم و گذاشتم روی کانتر. حالا یک ساعت از این ماجرا گذشته است. کنار کانتر ایستاده‌ام و به جسد دو میلیون مورچه نگاه می‌کنم. ژل کاملاً تمام شده و لشکریان سلم و تور روی کانتر خشک شده‌اند. انگار نه انگار روزی این مورچه‌ها زنده بوده‌اند. من سلطان این خانه‌ام و هیچ خرده‌ نانی قرار نیست بدون اذن من در این‌جا جابه‌جا بشود. حتی از وجدانم هم سؤال کردم که حالت چطور است و جایی‌ات درد نمی‌کند؟ که خب ابراز آسودگی کرد و خیالم راحت شد.

نمی‌دانم دقیقاً کجای کار می‌لنگد. همان وجدانی که دیروز مظفر عزیز را نجات داد، امروز از این نسل‌کشی هیچ شکایتی نکرد. حتی دیروز ماجرا را برای ده نفر تعریف کردم که چطور مثل سوپرمن، مظفرِ گم‌گشته را باز آوردم به خانه تا غم نخورد و قلب همه را رقیق کردم و اشک و آب دماغشان جاری شد. البته منطقم اجازه نداد تا ماجرای سلم و تور را هم به همان ده نفر بگویم. همان منطقی که نجات مظفر را واجب و نسل‌کشی را واجب‌تر می‌دانست. منطق عجیب و تباهی دارم. یک روز راننده‌ آمبولانس است و یک روز خلبان بمب‌افکن.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها