بر اساس یک سرگذشت واقعی
گفتگو: سمیه نظری/ نیریزان فارس
خوشبرخورد است اما در پشت این برخورد خوب، غمی پنهان دیده میشود که چهره او را پوشانده. از آن دست خانمهای شیکپوش که خط اتوی لباسشان خوب به چشم میآید. پوشش کارمندی دارد.
رفتاهایش نشان میدهد که کلافه است. ساعت مچیاش را نگاه میکند و از میان کسانی که در راهرو دادگاه رفت و آمد میکنند دنبال یک آشنا میگردد.
خودم را که معرفی کردم پذیرفت و خیلی راحت سفره دلش را گشود. به نظر میرسید پیش از این با خیلیها درد دل کرده.
«در خانوادهای شلوغ و آبرومند بزرگ شدم. پدر و مادرم همه دغدغهشان بزرگشدن و تربیت درست ما بود. پدرم شغلش آزاد بود و مادرم خانهدار. پنج خواهر و برادر بودیم که سهتای آنها ازدواج کرده بودند و من و برادر کوچکتر خودم در خانه بودیم. دانشگاهم که تمام شد، مشغول به کار شدم و به خواست خدا خیلی زود کارهای استخدام من جور شد. سرم به زندگی و کارم گرم بود که خالهام من را برای جواد پسر یکی از اقوام شوهرش خواستگاری کرد. دورادور آنها را میشناختیم و نیازی به تحقیق نبود. در یک کار آزاد با یک نفر شریک بود. ما هم با کمترین تحقیق خیلی زود و به صورت سنتی ازدواج کردیم.»
لحظهای مکث و ماسک آبیاش را مرتب میکند و ادامه میدهد: «یک هفتهای از عقدمان گذشته بود و من هنوز در شوک بودم که چرا اینقدر زود همه چیز جمع و جور شد. چرا من قبل از عقد چندهفتهای با او تلفنی حرف نزدم. من که مخالف آشنایی قبل از ازدواج نبودم. باز به خودم گفتم کاری است که شده و الان هم به خدا توکل میکنم و ادامه زندگی. دو سهماهی از عقد گذشته بود که گفت کار شراکتی به درد نمیخورد. اگر شریک خوب بود، خدا تنها نبود و شریک داشت. بعد از حساب و کتاب و جدایی از شریکش، پول زیادی دستش را نگرفت. برایم جای تعجب داشت و تازه فهمیدم سهم آنها 50 به 50 نبوده و سهم جواد خیلی کمتر بوده. متوجه اولین دروغش شدم اما به روی خودم نیاوردم. وام ازدواج را که گرفتیم چون خودم لازم نداشتم، آن را به او دادم تا بتواند برای خودش کاری راه بیندازد. هنوز کار پیدا نکرده بود و من وظیفه خودم دانستم که قسطها را خودم بپردازم.»
با انگشتان دستش بازی میکند و میگوید: «به هر دری زدم تا برایش کاری دست و پا کنم. اما همه را با بهانهای رد میکرد. بالاخره همراه برادرش شد تا روی ماشین سنگین کار کند. در همین مدت بارها بداخلاقیهایش را دیدم اما سکوت کردم؛ گذاشتم به حساب اینکه علاقه به کارش ندارد و اعصابش خرد و دستش خالی است. »
سرش را تکان میدهد و آهی از سر دلتنگی میکشد:«روز تولد سی و سه سالگیام جشن عروسی گرفتیم. گفتم زیر یک سقف باشیم تفاهممان بیشتر میشود، بیشتر با هم حرف میزنیم و بهتر همدیگر را درک میکنیم؛ اما بعد از عروسی وضعیت خیلی بدتر شد. متوجه دروغهای یکی از دیگری قشنگتر شدم. پشتکار نداشت. هرچه رفتار بدش بیشتر میشد من سعی میکردم با مدارا او را با خودم همراه کنم و زندگیامان را سامان بدهم. اما او اهل کار و تلاش نبود و چون میدانست من خرجی خانه را میدهم هیچ تلاشی نمیکرد. روزبهروز تنبلتر میشد و داشتههایش را از دست میداد. به عنوان یک زن امروزی از او توقعی جز کار و تأمین معاش نداشتم. زیر یک سقف بودیم ولی او تعهدی به هزینههای خانه، خوراک و پوشاک نداشت. حتی با خانوادهاش هم صحبت کردم اما آنها طرف او را گرفتند که فعلاً ندارد، تو هم که سر کار میروی، یا حساب زن و شوهر از هم جدا نیست.»
سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد: «بعد از چندوقت از برادرش جدا شد و باز هم بیکاری... خودم را قانع کرده بودم که با بیکاری و بداخلاقیهایش کنار بیایم تا این که متوجه خیانت او به خودم شدم.
دیگر جای هیچ گونه مدارایی نمانده بود. هم خرجی خانه را میدادم و هم با بیکاری او کنار میآمدم. اما وقتی فهمیدم پای زنی دیگر که دو برابر خودش سن داشت در میان است دیگر نتوانستم تحمل کنم و تقاضای طلاق دادم. وقتی شنید، در خیابان چنان جر و دعوایی راه انداخت که نگو و نپرس. حتی باعث صدمه بدنی به من شد که با شکایت و نظریه پزشکی قانونی دیه گرفتم.»
سرش را پایین میاندازد و میگوید: «دو سال است به دادگاه میآیم و میروم و مهریهام را به اجرا گذاشتهام. میدانم طلاق بد است اما من با او آرامش ندارم و وقتی آرامش نباشد زندگی معنی نمیدهد.
حالا بعد از دو سال اختلاف و کشمکش تازه اظهار پشیمانی کرده و میخواهد برگردد. اما من دیگر به این زندگی برنمیگردم. زندگی بدون وفاداری و غیرت و اراده چه به درد میخورد؟ »
نظر شما
ببخشید انتقاد کردم
بنده هم پیشنهاد دارم اگر امکان دارد از زوجهای موفق و خوشبخت نیز گزارش تهیه بفرمایید تا از طریق شما هم امیدواری به جامعه تزریق شود نه فقط یا گزارشهای طلاق و..... موجبات یاس وناامیدی جامعه شویم.