با اعضای خانواده زده بودیم به کوه برای تفریح؛ ظهر یک روز تعطیل. هوایی دلچسب و روحنواز، و کوهی خلوت و آرام. آفتاب دلپذیر پاییزی خنکاری هوا را کم میکرد.
در میانه کوه بودیم. بچهها حسابی به نفس افتاده بودند. با خواهش و اصرار مجبورمان کردند کمی بنشینیم.
در جایی مناسب توقف کردیم. گفتیم نفسی تازه کنیم و آبی بنوشیم.
ناگهان دخترم جیغ کوتاهی کشید و فرار کرد. با نگرانی جلو رفتیم. دقیق نشسته بود کنار لانه مورچهها و چندتایی به او حملهور شده بودند. بعد از تکاندن مورچههای عصبانی از روی لباسش، چند متری آنطرفتر نشستیم و بحث درباره مورچهها بالا گرفت. مجبور شدم جملاتی سر هم کنم درباره فواید مورچهها تا دخترم را که میگفت: «اصلاً مورچه چه به درد میخورد»، قانع کنم که هر موجودی حتی سوسک! برای طبیعت فوایدی دارد.
بگذریم ... ناگهان سؤالی به ذهنم رسید. پرسیدم: آیا حاضرید به مدت نیم ساعت کنار خانه سوسکها بخوابید؛ ولی در قبال آن یک آرزوی شما را برآورده کنند؟
دخترم همان اول خودش را جمع کرد و گفت: نه!
بقیه اما با کمی مکث و تفکر قبول کردند.
پسر خواهرم گفت: من یک اسباببازی فروشی پر از انواع اسباببازی میخواهم.
خواهرم گفت: یک طلافروشی پر از طلا و جواهرات.
همسرم گفت: یک خانه بزرگ وسط یک باغ زیبا کنار دریا در رامسر.
پسرم هم آرزوی یک لامبورگینی زرد کرد.
به من گفتند: تو چی؟ حاضری؟
گفتم: این چیزها را که گفتید خیلیها دارند. یک مغازه پر از طلا، یک لامبورگینی زرد، یه خانه و باغ بزرگ در بهترین جاهای دنیا. آنها بدون این که بخوابند کنار سوسکها به این همه دارایی رسیدهاند.
من آرزوی سلامتی کامل میکنم: هم سلامت جسم و هم سلامت روح. کسی که روحش سالم باشد، میتواند با اراده به همه اینها برسد بدون این که بخواهد کنار لانه سوسکها بخوابد.
به نظرم جواب خوبی داده بودم و همه درس خوبی گرفته بودند. آن روز گذشت و به خانه برگشتیم.
بچهها داستان را برای مادربزرگ تعریف کردند. او هم با لبخند به آنها نگاه میکرد. ناگهان دخترم از او پرسید: مادر جان! شما چی؟ شما چه آرزویی میکنی؟ حاضری کنار لانه سوسکها بخوابی؟
مادربزرگ ابتدا گفت: چه کاریه آخه؟
اما دخترم اصرار کرد. مادر با آن سوادِ نداشته و سن بالا، جوابی داد که من را تا چند روز به فکر وا داشت.
او تبسمی کرد و گفت: همه اینها که گفتید جای خودش خوب است اما من فقط یک چیز آرزو میکنم. این که خدا ازم راضی باشه.
نظر شما