- نقلست که [جنید] یک روز زار میگریست سؤال کردند که سبب گریه چیست گفت: اگر بلای او اژدهائی گردد اول کس من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمری گذاشتم در طلب بلا و هنوز با من میگویند که تو را چندان بندگی نیست که به بلای ما ارزد.
- نقلست که در بغداد دزدی را آویخته بودند. جنید برفت و پای او بوسه داد. ازو سؤال کردند گفت: هزار رحمت بروی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کار کرده است.
- نقلست که شبی دزدی به خانه جنید رفت جز پیراهنی نیافت برداشت و برفت روز دیگر شیخ در بازار میگذشت پیراهن خود دید بدست دلالی که میفروخت. خریدار میگفت: آشنائی خواهم تا گواهی دهد که از آنِ تست تا بخرم. جنید برفت و گفت: من گواهی دهم که از آن اوست تا بخرید.
نظر شما