بچهها سلام
پیرزنی مشغول خیاطی بود و با نخ و سوزن لباسها را کوک میزد. سوزن که در دست پیرزن بود به نخ گفت: «آهای چرا تو دنبال من راه افتادهای؟ از جان من چه میخواهی؟ راه خودت را برو!»
نخ خندید و گفت: «دوست من! خب ما همه جا با هم هستیم؛ یعنی اگر بخواهیم کارمان به نتیجه برسد مجبوریم با هم کار کنیم؛ والا اگر من کنارت نباشم که از تو استفادهای نمیکنند.»
سوزن با عصبانیت گفت: «نخیر! اصلاً هم اینطور نیست! من بدون تو هم میتوانم این پارچهها را بدوزم.»
نخ پاسخ داد: «هر شکاف و پارگی با کمک من دوخته میشود؛ تو چطور داری این موضوع را انکار میکنی؟ نگاه کن! در راهی که میروی، همیشه رد پای من بهجا میماند نه تو! اگر کسی از تو بپرسد که چرا روی پارچه حرکت میکنی و هدفت از سوراخکردن پارچه چیست، چه پاسخی میدهی؟اگر یک روز کنار تو نباشم و همراه تو نیایم، کاری از دستت برنمیآید، لج نکن! هر کدام از ما که نباشیم لباسی دوخته نمیشود.»
اما سوزن حرف خود را میزد و نخ هرچه سعی کرد سوزن را آرام کند، موفق نشد. سوزن نخ را از سوراخ خود بیرون آورد.
پیرزن که خواست کوک را بکشد، متوجه شد نخ از سوزن خارج شده است. نخ را برداشت و سعی کرد داخل سوزن ببرد، اما چون سوزن لج کرده بود، سوراخ خود را تنگتر میکرد تا نخ نتواند وارد آن شود. پیرزن هرچه چشمهایش را ریز کرد نتوانست سوزن را نخ کند. با خودش گفت: «انگار این سوزن نخ نمیشود، بهتر است سوزن دیگری بردارم.»
پیرزن سوزن را کناری گذاشت و سوزن دیگری برداشت، آن را نخ کرد و مشغول دوختن شد. سوزن که تازه به حرف نخ رسیده بود با ناراحتی گفت: «حق با نخ بود! دیگر معلوم نیست پیرزن چه زمانی از من استفاده کند، حالا باید هر روز منتظر باشیم. این تنهایی تاوان غرور بیجای من است.»
برگرفته از:
قصههای ماندگار پروین اعتصامی، نوشته: فرشته جندقیان
نظر شما