ماجراهای من و بیبی
بیبی چارقدش را مرتب کرد و دستهای حنازدهاش را به هم مالید که گفتم:
- بیبی جون، چقد این پا اون پا میکنید، دیر شدا...
چپ چپ نگاهم کرد...
- هوی، چته گلاب؟ تو بری چه حالا ایطو منتظری من زودتر برم؟ راسُشه بوگو با کی قرار دری؟
- ای بابا قرار چیه بیبی؟ میگم دیرتون نشه، الانه که سر و کلهی مش موسی پیدا بشه و بیاد دنبالتونا، قرار شد با هم برین عیادت ملوک خانوم دیگه، درسته؟
قوطی کرم را برداشت و آن را به دستانش مالید.
- ها، مِخیم بیریم پَلو ملوک، بعدُشم دور نیشه، تو جوش نزن...
در هال را برای رفتن باز کرد که زدم روی شانهاش...
- بیبی...
- مرررررگ... چی چی میگی، مث اجل افتیدی پشت سر من، هول کردم.
ماسک را گرفتم طرفش...
- اینو داشت یادتون میرفت...
- ای چی چیه؟
- این چیه؟ ماسکه دیگه بیبی. چیه؟
- مینَم، کور خو نیسم، میگم ینی بری چیچی دری میدی من؟
- وا، پس به کی بدم بیبی؟ ماسکتون رو داشتین فراموش میکردین.
- ماکس؟ دختر من دو نوبت واسکَنومه زدم، دیه ماکس ماخام چیکار؟ تازه دو دفهام کولینا گرفتم...
- درسته بیبی جون ولی باز باید مراقب باشین و ماسک بزنین...
- میگم من نیخوام...
- بیبی خطرناکهها...
- نیخوام...
همانطور با بیبی مشغول یکی به دو کردن بودم که مش موسی یاالله گویان آمد تو...
بیبی گل از گلش شکفت...
- بفرما مش موسی، بفرما، والا ایطو بده، بیا تو یَی چوی بخور تا بیریم...
مش موسی نگاهی به بیبی انداخت...
- نه دیگه بیبی جون، دیره، بیریم...
بیبی پا تند کرد که مش موسی نگاهش کرد...
- وا بیبی، نپه کو ماسکُت...
بیبی به مِن و مِن افتاد...
- اَی وای، داشت یادُم میرفت، اصلن میفمی چیچیه مش موسی؟ همش تقصیر ای گلابو خدازده هه، هرچی میگم ماکس بزنم، میگه بیبی دو تِی نوبت واسکنُته زدی دیه نیخوا!
گلابتون
نظر شما