یک بزه بود که شاخ می زد به هر چی
شاخ هاش تیز و دراز بود و پیچ پیچی
یه روز تو کوها پیدا کرد یک درخت
هی شاخشو زد به درخت بدبخت
درخته گفت نکن با من شاخ بازی
چه قدر به این دو تا شاخت می نازی
من رو سرم هزار تا شاخ دارم
از شاخه هام میوه بیرون می آرم
پرنده ها رو شاخه هام میشینن
تو سایه ی کنار پام میشینن
تو هم بشین خستگیتو در بکن
بعد با شاخات یه کار بهتر بکن
شاعر ناصر کشاورز
نظر شما