روزی روزگاری، خفاشی بود که همه چیزهای دور و برش را وارونه میدید. یعنی حیوانات جوان جنگل اینطور فکر میکردند. همه چیز از وقتی شروع شد که خفاش برای اولین بار وارد جنگل شد. جغد دانا میخواست برای خوشامدگویی هدیهای به خفاش بدهد.. بنابراین از حیوانات جنگل خواست بروند و ببینند خفاش از چه چیزی خوشش میآید.
خفاش گفت: «من دوست دارم یک چتر داشته باشم تا وقتی باران میآید، پاهایم خیس نشوند.»
بچه فیل زیرلب گفت: «خفاش دیوانه! کار چتر این است که سر خیس نشود، نه پا.»
بز کوهی گفت: «هر کسی ممکن است اشتباه کند.»
آنها به حرف خفاش بیش از این فکر نکردند و یک چتر نو قشنگ به او هدیه دادند.
اما خفاش حرف عجیب دیگری زد.
خفاش گفت: «خوشحالم که به من چتر دادید، چون همین حالا، در آسمان زیر پایم ابر سیاهی میبینم که میخواهد ببارد.»
بچه زرافه نخودی خندید:«خفاش پیر دیوانه! آسمان بالاست، نه پایین.»
اما خفاش باز هم حرف خندهدار دیگری زد. «اگر باران شدیدی ببارد، آب رودخانه بالا میآید و گوشهایم خیس میشوند.»
بچه شیر غرید: «اما اگر آب رودخانه بالا بیاید، پاها خیس میشوند، نه گوشها.»
خفاش ادامه داد: «میتوانم روی سرم کلاه بگذارم، ولی فایدهای ندارد. کلاه میافتد روی چمن بالای سرم.»
کرگدن جوان گفت: «عجب خفاش پیر دیوانهای است! چمن که بالا نیست،پایین است.»
حالا دیگر همه حیوانات جوان جنگل فکر میکردند که خفاش کاملاً دیوانه است.
به همین دلیل دویدند تا ماجرا را برای جغد دانا تعریف کنند.
بچه فیل گفت: «خفاش مخ ندارد،پاک خُل شده است.»
بچه شیر گفت: «اگر دیوانه شده باشد، شاید خطرناک هم باشد.»
بز کوهی فریاد زد: «کمک! کمک!»
جغد هوهو کنان گفت: «چرا شما فکر میکنید خفاش دیوانه شده است؟»
کرگدن جوان گفت:«خفاش چیزها را آنطور که ما میبینیم، نمیبیند.»
بچه زرافه گفت: «خفاش همه چیز را وارونه میبیند.»
جغد دانا به حیوانات جنگل نگاه کرد و گفت: «من با چند پرسش ساده خفاش را آزمایش میکنم، بعد هم شما را آزمایش میکنم.»
سپس همه با هم به دیدن خفاش رفتند. جغذ از خفاش پرسید: «ممکن است به چند پرسش من جواب بدهی؟»
خفاش گفت: «هیچ اشکالی ندارد، بفرمایید.»
جغد گفت: «پرسش اول، بگو ببینم درخت چه شکلی است؟»
خفاش گفت: «چه آسان! هر درختی یک تنه در بالا دارد و برگهای فراوانی در پایین.»
بچه زرافه خندید: «میبینی جغد دانا، خفاش خل شده است. درخت یک تنه در پایین دارد و برگهایی در بالا، این را حتی من هم میدانم.»
جغد گفت: «پرسش دوم. خب حالا بگو کوه چه شکلی است؟»
خفاش گفت: «این پرسش از آن یکی هم آسانتر است. کوه یک دامنه در بالا دارد و یک نوک تیز در پایین.»
بز کوهی گفت: «ای خفاش پیر دیوانه! قله کوه بالاست نه پایین. من که یک بز کوهی هستم، این را خوب میدانم.»
همه حیوانات جنگل فریاد زدند: «خفاش دیوانه شده است، زود دکتر خبر کنید.»
جغد گفت: «پرسش آخر،من میخواهم به جز خفاش همه به این پرسش جواب بدهند.»
حیوانات گفتند: «چه پرسشی؟»
جغد دانا گفت: «پرسش سوم. آیا تا حالا خواستهاید مثل خفاش به چیزها نگاه کنید؟»
سپس جغد همه حیوانات را واداشت مثل خفاش از شاخهها آویزان شوند.
بز کوهی گفت:«اِ، خفاش راست میگفت، وقتی اینطوری نگاه کنی، قله کوه پایین است.»
بچه زرافه گفت: «نگاه کنید، تنه درخت بالاست و برگهایش پایین.»
بچه کرگدن گفت: «ببینید! چمن بالای سرماست، آسمان کو؟ ... نیست.»
درست در همین موقع باران قطرهقطره شروع کرد به باریدن. بارید و بارید و بارید.»
بچه شیر گفت: «جغد،میتوانم آنوری شوم؟ آب رودخانه دارد بالا میآید، گوشهایم دارند خیس میشوند.»
بچه فیل گفت: «انگار پاهای من توی آب است.»
خفاش چتر نو و قشنگش را به آنها قرض داد تا خیس نشوند.
بچه زرافه گفت: «متشکرم. معذرت میخواهم از اینکه گفتم تو دیوانه شدهای.»
بقیه حیوانات هم گفتند: «ما هم معذرت میخواهیم.»
خفاش خندید و گفت: «خب دیگر، دیوانه بازی در نیاورید...!»/
نظر شما