تعداد بازدید: ۲۹۴
کد خبر: ۱۰۶۲۵
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۹:۰۹ - 2021 19 September
روزی در یک جنگل بزرگ، چیز گردی پیدا شد... و بعد یک‌دفعه صدا کرد و شکست.... تًرَق!!! 

و یک جوجه با دهن باز افتاد بیرون.

آن دور و برها پرنده‌ای لانه نداشت و هیچ‌کس نمی‌دانست چه جوری باید از یک جوجه نگهداری کرد.

این جوری؟...شاید هم این‌جوری؟! 
همه جوجه‌ را دوست داشتند. اسمش را گذاشتند «بچه»؛ بچه‌ی همه.

«بچه‌ی همه» هر کاری می‌خواست برایش انجام می‌دادند...

اگر خوراکی می‌خواست!!

یا اگر بازی می‌خواست...!!

کم‌کم داشت بزرگ می‌شد...

گاهی بع‌بع می‌کرد...

گاهی مومو می‌کرد...!

گاهی جیک‌جیک می‌کرد...!!

گاهی قدقد می‌کرد...!!!

«بچه‌ی همه» همه کار بلد بود؛‌چز پرواز!

بزرگترها می‌خواستند به او پروازکردن یاد بدهند اما چه جوری؟...

فایده‌ی نداشت!!... فایده‌ای نداشت...!!

«بچه‌ی همه» نمی‌خواست پرواز کردن یاد بگیرد. شاید هم نمی‌توانست...

تا حالا پرواز پرنده‌ای را ندیده بود. 

پاییز آمده بود و هوا داشت سرد می‌شد. همه کم‌کم به لانه‌هایشان می‌رفتند، تا آماده‌ی خواب زمستانی بشوند و بچه تنها ماند!

اولین باد زمستانی که وزید... بچه داشت غصه‌دار می‌شد که بالای درخت یک پرنده دید، درست شکل خودش! با یک نوک کوچک و دوتا بال قرمز! چقدر قشنگ! یک پرنده مثل خودش! پرنده پر زد و بالاتر رفت. بچه نفهمید چطور... اما یک‌دفعه دید پرواز می‌کند!!

روز بعد پرنده‌های مهاجر، دو پرنده دیگر را دیدند که جلوتر از همه به سمت خورشید پرواز می‌کردند!
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها