سالها پیش توی یک مزرعه دهقانی با زن و سه پسرش به سختی زندگی میکردند. آنها نمیتوانستند محصول زیادی به دست بیاورند. یک سال باران نبارید و مزرعه هیچ محصولی نداد. روزی مرد دهقان سه پسرش را صدا زد و گفت: «ما چیزی برای خوردن نداریم. بهتر است، دنبال کاری بروید و پولی به دست بیاورید.»
سه پسر قبول کردند و برای سفر حاضر شدند. وقت رفتن، دهقان گفت: «هرکدامتان میتوانید چیزی از خانه بردارید تا سفر را برایتان آسانتر کند.»
برادر بزرگ،کت پدر را برداشت. برادر وسطی، قابلمه مادر. دیگر چیزی برای برادر سوم باقی نماند. برادر کوچک نگاهی به دور و بر خانه انداخت. میخ بزرگی به دیوار دید و آن را برداشت. دو برادر بزرگتر به او خندیدند. یکی گفت: «این میخ به چه دردی میخورد که میخواهی آن را با خودت ببری؟» دیگری گفت: «میخواهی با این میخ چه کنی؟ نه میتوانی آن را بفروشی، نه میتوانی با آن کار کنی. برای چه آن را بر میداری؟»
برادر کوچک گفت: «آن را برای یادگاری بر میدارم. کسی چه میداند، شاید یک روز به دردم بخورد.»
سه برادر به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چهارراهی رسیدند. قرار شد، هر کدام از یک راه بروند.
برادر کوچکتر کمی که رفت،چشمش به یک گاری افتاد که مردی کنارش نشسته بود. مرد تا پسر را دید،گفت: «چرخ گاری من در آمده. بیا، کمک کن تا خودم را به یک آهنگر برسانم.»
پسر کوچک گفت: «من یک میخ دارم. میتوانیم با آن چرخ گاری را جا بیندازیم و پیش یک آهنگر ببریم؛ اما وقتی رسیدیم باید میخ را به من پس بدهی. این میخ یادگار خانه پدرم است.»
مرد خندید و گفت: «خیالت راحت باشد، میخت را پس میدهم.»
با کمک هم میخ را به جای میله شکسته چرخ گذاشتند و گاری را پیش آهنگر بردند. مرد آهنگر چرخ را درست کرد و آن را جا انداخت. برادر کوچک از کار مرد آهنگر خوشش آمد و گفت: «من هم دوست دارم آهنگر بشوم.» آهنگر به او نگاهی انداخت و گفت : «تو برای آهنگری، خیلی کوچک هستی؛ اما میتوانی به من کمک کنی.» او خوشحال شد. میخش را از مرد صاحب گاری پس گرفت و پیش آهنگر ماند. پسر خوب کار میکرد و خوب یاد میگرفت. مدتی که گذشت، توانست خیلی چیزها بسازد. یک روز به مرد آهنگر گفت: «حاال وقت آن رسیده که از اینجا بروم. آهنگری کار خوبی است؛ اما جاهای زیادی هست که باید ببینم و کارهای زیادی هست که باید یاد بگیرم.»
مرد آهنگر قبول کرد. برادر کوچک مزدش را گرفت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهری رسید. از جلوی یک دکان خیاطی گذشت. دکان پر از لباس بود. مرد خیاط وسط دکان ایستاده بود و به دور و بر نگاه میکرد. دنبال جایی میگشت تا لباسی را که تازه دوخته بود، آویزان کند. برادر کوچک توی دکان رفت و گفت: «من یک میخ دارم میتوانیم آن را به دیوار بکوبیم و لباس را آویزان کنیم؛اما وقتی صاحب لباس آمد و لباسش را گرفت، باید میخ را به من پس بدهی. این میخ یادگار خانه پدرم است.»
مرد خیاط گفت: «باشد، میخت را پس میدهم.»
برادر کوچک میخ را به دیوار کوبید و مرد خیاط لباس را آویزان کرد. برادر کوچک توی دکان ماند تا صاحب لباس بیاید. مرد خیاط سخت مشغول کار بود. برادر کوچک از کار مرد خیاط خوشش آمد و گفت: «من هم دوست دارم خیاط بشوم.»
مرد نگاهی به دستهای او انداخت و گفت: «انگشتان تو برای خیاطی مناسب نیستند؛ اما میتوانی این جا بمانی به من کمک کنی.»
برادر کوچک خوشحال شد و پیش مرد خیاط ماند. خوب کار میکرد و خوب یاد میگرفت. مدتی که گذشت، توانست چیزهای زیادی بدوزد. یک روز به مرد خیاط گفت: «وقت آن رسیده که از اینجا بروم. خیاطی کار خوبی است؛ اما جاهای زیادی هست که باید ببینم و کارهای زیادی هست که باید یاد بگیرم.»
خیاط قبول کرد. برادر کوچک، میخ و مزدش را گرفت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک کارگاه رنگرزی رسید. مرد رنگرز توی حیاط بود و پارچههایی را که رنگ کرده بود روی طناب پهن میکرد. کمکم طناب سنگین شد. ناگهان میخی که سر طناب را به آن بسته بود شکست. چیزی نمانده بود که پارچهها روی زمین بیفتند که مرد رنگرز سر طناب را توی هوا گرفت. پسر کوچک جلو دوید و گفت: «من یک میخ دارم، میتوانیم آن را به دیوار بکوبیم و طناب را به آن ببندیم؛ اما وقتی پارچهها خشک شدند، باید میخ را پس بدهی.این میخ یادگار خانه پدرم است.»
مرد رنگرز گفت: «باشد پسرجان، میخت را پس میدهم. حالا بدو، آن را به دیوار بکوب.»
برادر کوچک،میخ را به دیوار کوبید و مرد رنگرز، طناب را به آن بست پسر کوچک توی کارگاه ماند تا پارچهها خشک شوند. برادر کوچک از کار رنگرز خوشش آمد و گفت: «من هم دوست دارم رنگرز بشوم.»
مرد رنگرز گفت: «این کار سختی است و دقت فراوان میخواهد. ممکن است حوصلهات سر برود و خسته بشوی؛ اما میتوانی به من کمک کنی.»
برادر کوچک خوشحال شد و پیش مرد رنگرز ماند. برادر کوچک خوب کار میکرد و خوب یاد میگرفت. مدتی که گذشت، به خوبی توانست پارچهها را رنگ بزند. یک روز به مرد رنگرز گفت: «حالا وقت آن رسیده که از اینجا بروم. رنگرزی کار خوبی است؛ اما جا های زیادی هست که باید ببینم و کارهای زیادی هست که باید یاد بگیرم.»
مرد رنگرز قبول کرد. برادر کوچک میخ و مزدش را گرفت و به راه افتاد؛ اما به جای اینکه به جاهای دیگر برود، یکراست به طرف مزرعه کوچکشان رفت. در راه در یک دکان، کت پدرش را دید. فهمید، برادر بزرگتر کاری پیدا نکرده و کت پدر را فروخته است. برادر کوچک کت پدرش را خرید. کمی که جلوتر رفت توی یک دکان دیگر، قابلمه مادرش را دید. فهمید برادر وسطی هم کاری پیدا نکرده و قابلمه مادر را فروخته است. برادر کوچک قابلمه مادرش را هم خرید و دوباره به راه افتاد. شب بود که به خانه رسید. از پنجره توی خانه را نگاه کرد. پدر و مادر و دو برادرش غمگین و ناراحت نشسته بودند. برادر کوچک لبخند زنان در را باز کرد و گفت: «سلام، من برگشتم»
همه از دیدن او خوشحال شدند. برادر کوچک برای آنها تعریف کرد که کجاها رفته و چه کار هایی کرده است. آخر سر هم کت پدر و قابلمه مادر و پولهایی را که به دست آورده بود، جلوی آنها گذاشت و گفت: «حالا من آهنگر، خیاط و رنگرز هستم؛ آن هم به کمک این میخ.»
منبع:
کتاب آی قصه قصه قصه، بازنویسی زهره پریرخ، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
نظر شما