تعداد بازدید: ۳۹۸
کد خبر: ۱۰۴۸۸
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۸:۳۳ - 2021 05 September
ماجراهای تبعه موجاز
هفتَه گوذشته همین که شَنیده کردم موعتادها را هم واکسین کَرونا مَی‌زنند، در حال کندَه‌کاری از هَولم با کولنگ بی روی انگشت شصت لَنگ چپم بَزدم و از شدتی درد از ته چاه بی بیرون پریدم.

پرویز شاگرد ایرانی‌ام دول را ول بَکرد و بَگفت: «چَه شد ارباب؟ من که چیزی نگفتم.»

گفتَه کردم: «خاک بر سرت کونند. راست مَی‌گویی؟»

مونتظر جیوابش نشدم، روی دوچرخَه پریدم و بی سرعت بی سمت سالون عیفاف روان شدم.

وارد حیاط که بَشدم، جا برای سوزن انداختن نبود. همَه برای نَوبت بَگرفتن، از سر و کول هم بالا مَی‌رفتند.

پیش خودم گفتَه کردم: «عجب مردمانی هستند؛ وقتی واکسین فراوان بود، کسی نَمی‌زد و باید التیماسَشان مَی‌کردند. حالا که کم شده، همَه صف بسته‌اند. وَلایت وارونَه بی این گفتَه مَی‌کونند. اَنگار باید همَه چیز صفی شود تا هجوم بَیاورند.» 

ماندَه بودم چَکار کونم که یَک فکری بی ذهنم بَرسید. یَک ساکی پر از خرت و پرت ترک دوچرخَه‌ام بود. آن را برداشتم، لَباس قوندوزی که تنم بود؛ با دونباله دستار سرم، صورتم را هم پوشاندم تا حسابی شبیه برادران طالب در وَلایت افغانیستان شوم.

با صَدای بولند یَک تکبیر بَگفتم و ساک را میان جمعیت پرتاب کردم. باور کونید همَه مَثال مور و ملخ پراکندَه شدند و از ساختیمان بی درون کوچَه دویدند. حتی از اربابان واکسین بزن هم دیگر کسی نماندَه بود.

من هم با خَیال راحت بی درون سالن روان شدم. یَک قوطی واکسین برداشتم و از در پوشتی بَگروختم.

کار تزریق را هم که دیگر خودتان مَی‌دانید بلدم...

نجیب
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها