تعداد بازدید: ۱۶۸۳
کد خبر: ۱۰۴۱۳
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۴ - 2021 24 August
بر اساس یک سرگذشت واقعی
سمیه نظری / گروه گزارش
جوّ خانواده مینا آنچنان چنگی به دل نمی‌زد. حرف،‌ حرف پدر بود و دیگر هیچ. 

در خانه اگر سرش درد می‌گرفت کسی برایش تره هم خرد نمی‌کرد. از همه اینها گذشته مزاحمت‌های گاه و بیگاه شوهر خواهرش بود که تصمیم داشت خواهرش را طلاق بدهد و به او برسد.

دیگر برایش آرامشی نمانده بود. همین باعث شد به محض این که دوستش پیشنهاد آشنایی با نوید را بدهد،‌ از خداخواسته قبول کند. چرا که فکر می‌کرد می‌تواند در خانواده شوهرش به گونه‌ای که دوست دارد زندگی کند. یک زندگی صمیمی و پر از آرامش.  
***

یکی دو هفته تلفنی با هم حرف زدند. نوید عاشق مینا شده بود و مینا از صداقت او خوشش می‌آمد. 

حرفهایشان به دل هم می‌نشست.‌ 

نوید به گفته خودش از دار دنیا یک پدر پیر داشت و ‌مادرش چندسال پیش فوت کرده بود. ‌نه خواهری داشت و نه برادری. یک سالی می‌شد که در یک شرکت یزدی به صورت قراردادی کار می‌کرد و جز یک موتور چیزی نداشت. 

می‌گفت: دلم آرامش می‌خواهد و کسی که همدمم باشد. قول داد تمام تلاشش را بکند تا برای مینا خوشبختی و آرامش بیاورد.

مینا هم‌ می‌گفت اگر تو قول بدهی سالم زندگی کنی، من هم قول می‌دهم همه کس و کارت باشم و با هم زندگی را بسازیم.

نوید اصالتاً یزدی بود و تازه به محله آنها آمده بودند.‌ پدر مینا نظر مثبتی داشت و به او می‌گفت: نیازی به تحقیق ندارد. سر و وضعش که خوب است، شغل هم دارد،‌ خودش هم گفته از مال دنیا چیزی ندارم. صاحب کار هم که تأییدش کرده، ‌دیگر دنبال چه هستی؟ می‌خواهی چه بدانی؟!

بدون تحقیقات خاصی مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد. 

دو هفته بعد عقد کردند تا چند ماهی با هم باشند و بعد جشن مفصلی بگیرند و سر خانه و زندگی‌اشان بروند.

نوید چند روزی در نی‌ریز ماند و بعد هم به خاطر کارش به یزد برگشت.

دل مینا شور می‌زد. اخلاق نوید مورد پسندش نبود. می‌گوید: «از همان اول اخلاقمان جور نبود. اما سعی می‌کردم طبق میل او رفتار کنم که زندگی خوبی داشته باشیم. دو سه ماه با همه خوبی‌ و بدی‌هایش گذشت. ‌یک هفته می‌رفتم یزد و یک هفته نی‌ریز. نوید پسر یکی‌یکدانه‌ای بود که با فامیل زیاد در ارتباط نبود و دلیلش هم اعتیاد آنها بود. بیشتر با دوستانش وقت می‌گذراند. وقتی هم پیش من بود سرش به فضای مجازی گرم بود. صبح و عصر می‌رفت سرکار. کم‌کم متوجه شدم سیگار می‌کشد. ناراحت شدم و با او حرف زدم. ‌اصلاً انکار نکرد و با جرئت گفت با سیگار خستگی‌ام بیرون می‌رود. 

سه ماهی از عقدمان گذشته بود که تولد بیست و پنج‌سالگیش را جشن گرفتم. از خوشحالی انگشت به دهان مانده بود. ذوق می‌کرد. خودش گفت که هیچ‌کس اینقدر به من محبت و توجه نداشته. این حرفها برایم یک دنیا ارزش داشت. خوشحال بودم. همان شب که رفته بود دوش بگیرد، وقتی خواستم عکس‌های تولد را در گوشی‌اش ببینم، متوجه پیام‌های تبریک چند مخاطبش شدم که پروفایل دخترانه‌ داشتند. دلم شور افتاد. آنها که بودند. شماره‌ها را از گوشی‌اش برداشتم و بعد که تماس گرفتم متوجه شدم حدسم اشتباه نبوده.

بهتر دیدم به خودش بگویم. پاسخش ساده بود ولی برای من سنگین تمام شد. گفت دوستان مجازی‌ام هستند. چه ایرادی دارد؟ آدم باید به‌روز باشد.

انگار به داشتن دوستان دختر افتخار می‌کرد. عقاید من را عقب‌افتاده می‌دانست. 

دیگر برایش عادی شده بود. حتی جلو من تلفنی با آنها حرف می‌زد و چت می‌کرد. چت‌های غیرعادی. 

از این وضعیت خسته شده بودم. گفتم نمی‌توانم با این قضیه کنار بیایم. می‌گفت چه ایرادی دارد؟ حاضر نبود آنها را کنار بگذارد.

با انگشتهایی لاک‌زده روسری‌اش را مرتب می‌کند و می‌گوید: «در این چندماهی که با هم بودیم، به من خرجی درستی نمی‌داد.‌ یعنی آه در بساط نداشت. وقتی از حقوقش می‌پرسیدم طفره می‌رفت. 

دو ماه دیگر به هر سختی بود با او ساختم.‌ فاصله‌ام را روز به روز با او کمتر می‌کردم بلکه دست از کارهایش بردارد، ولی او روز به روز بیشتر از من دور می‌شد. با پدر و صاحب‌کارش صحبت کردم.‌ آنها هم نصیحتش کردند، اما او به این وضعیت عادت کرده بود. حتی حاضر نبود شماره موبایلش را عوض کند. حاضر نشد حتی یک جلسه پیش مشاور برود.

آه عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

گفتم با خانواده‌ام صحبت کنم. می‌دانستم عکس‌العملشان چیست.‌ یک بار در این مدت از من نپرسیدند مشکل داری یا نه. برایشان فرقی نداشت نوید نی‌ریز می‌آید یا نه. به او زنگ نمی‌زدند و از من احوالی نمی‌پرسیدند. ولی باز هم به مادرم گفتم که می‌خواهم جدا بشوم. گفت حرف مردم را چکار می‌کنی؟ جواب پدرت را چه می‌دهی؟‌ به پدرم گفتم عصبانی شد و گفت من تو را شوهر دادم و دیگر حاضر نیستم خرجی تو را بدهم، بمان همانجا درست می‌شود.»

دختر جوان با اشاره به رضایتش برای تعیین 314 سکه به عنوان مهریه می‌گوید:‌ «برای فرار از دست پدرم و شرایط خانه به مهریه کم راضی شدم. الان نه روی برگشتن داشتم نه دلی برای ماندن. در یکی از روزها تصمیمم را گرفتم و به نی‌ریز برگشتم و به دادگاه آمدم و‌ تقاضای مهریه کردم. 

من به امید زندگی رفته بودم. ‌با داشتن و نداشتنش می‌ساختم. ‌اما نمی‌توانستم خرد شدن غرورم را ببینم. مگر من چند سال دارم؟ تازه بیست سالم است. 
خودم الان فروشندگی می‌کنم و با قرض از دوست و آشنا زندگی‌ام را می‌گذرانم تا ببینم خدا چه می‌ِخواهد. 

اخم‌هایش در هم فرو می‌رود و می‌گوید: می‌دانم طلاق بد است.‌ می‌دانم حرف مردم زیاد است و نگاه‌های معنی‌دار به آدم می‌کنند. اما من مثل مادرم نیستم که برای حرف مردم زندگی کنم. من آرامش می‌خواهم.

بلند می‌شود که برود. می‌گوید: انگار این شش ماه با همه این ماجراها در خواب گذشته. چه خواب بدی. کاش می‌شد کسی بیدارم می‌کرد و می‌گفت خواب بودی...

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها