ماجراهای تبعه موجاز
- زولَیخا! چمیدان را باز کون؛ پشیمان شدم.
- یعنی چه نجیب؟ چَرا توان نداری یَک تصمیم درست گرفتَه کونی؟ مگر گفتَه نَمیکردی از دست این وَلایت بی همان افغانیستان فرار کونیم؟
- مَیگفتم؛ ولی مگر نَظاره نَمیکونی هموَلایتیهایم دارند بی وَلایت ایران فرار مَیکونند؟ تازه داریم از تنهایی بیرون مَیآییم.
اما زولَیخا راست مَیگفت؛ همَه قوندوز که هیچ، همَه افغانیستان هم که بی وَلایت ایران روان شوند، باز هم نَیریز وُلسوالی ممنوعه هست و هیچ افغانی را راه نَمیدهند. ما هم که حَکایتیمان فرق مَیکوند و تبعَه موجازیم.
در اخبار نَظاره کردم مردم وَلایت نیمروز از ترس طالیبان بی سمت ایران فرار بَکردهاند و خوشبختانَه مرز را برای روان شدن بی ایران باز گوذاشتهاند. لبی مرز هم موتر (ماشین) ها ایستَه کردهاند و همَه را بی مرکز وَلایت ایران بُرده مَیکونند.
اما چند روز پیش شَنیده کردم در باغهای مرز وُلسوالی نَیریز عدهای از هموَلایتیهایم آواره شده و مونتظر موتِرهای اهالی آنجا هستند که آنها را بی یَک آبادی رَسانده کونند تا با کار و کندَهکاری روزی خود را بی دست بیاورند.
هیَجانی خاص مرا بَگرفت. نَمیتوانستم نَظارَه کونم در چند قدمی من هموَلایتیهایم آوارَهاند و من که سالهاست دیلتنگ نَظارَه یَک افغانی در این وُلسوالی نَیریز گیر افتادهام، دوست داشتم کمک کونم مخفیانَه بی نَیریز روان شوند.
این بود که دوچرخَهام را زین بَکردم و راهی آنجا شدم. آنجا خستَه و تشنه کَنار یَک باغ انار ایستَه کردم تا آبی بَخورم. یَکهو یَک صدای «پیشت» شَنیده کردم. یَک نفر آرام گفتَه مَیکرد: پیشت، پیشت...
رویم را که برگرداندم، میانَ شاخ و برگ درختان انار 7 - 8 تا از هموَلایتیهایم را نَظاره کردم که استیتار کردَه بودند.
آن قدر خوشحال و هیَجان زده شدم که از همان پایین خودم را بی سرِ شاخَه پراندم و در بغل یَکی از آنها جای بَگرفتم.
اما شاخَه درخت شیکستَه شد و هر دو از نَشیمنگاه بی روی زمین افتادیم.
همین طَور داشتیم نَشیمنگاهَمان را مالش مَیدادیم که موتِر پولیس سر رَسید و چند مأمور پَیاده شدند.
هموَلایتیام یَک پسی کلَهای نَثارم کرد و بَگفت: خاک بر سرت کونند. ما نَظارَه کردیم پولیس دارد گشت مَیزند. برای همین خودَمان را میانَ شاخ و برگ مخفی کردیم که تو احمق آمدی.
همین طَور پسی کلَهام را گَرفته کرده بودم که پولیس با گفتن ایست، یَک تیر هوایی در بَکرد.
همزمان سیصد تا از هموَلایتیهایم از بالای درختان باغ پایین افتادند و دستانَشان را بالا بَگرفتند.
همین طَور ماندَه بودم اینها از کوجا پَیدایشان بَشد که ارباب پولیسها دستور بَداد همَه را گَرفته کونند و سوار بر ماشین بی وَلایت افغانیستان برگردانند.
من که تازه فهمیده بودم در چَه چاهی افتادهام، داد بَزدم: من با اینها نیستم، من تبعه موجازم.
اما همان هموَلایتی که در بغلش افتاده بودم، بی پولیس گفتَه کرد: دروغ مَیگوید؛ این هم با ماست؛ باید بی افغانیستان بیاید تا بی او حالی کونیم دیگر ما را لَو ندهد...
نجیب
نظر شما