مدتها بود که به سردبیر نیریزان فارس میگفتم دوست دارم مدتی در دفتر روزنامه منشی باشم. قصدم این بود که هم اوقات بیکاریام را پر کنم و هم کمک خرجی مختصری برای این زندگی سگی در بیاورم. بلکه بتوانم اندکی (فقط اندکی) فاصلهام را با خط فقر کمتر کنم و به این وسیله بتوانم هفتهای دو قوطی شیر یا در ماه یک ظرف ماست یا یک قوطی پنیر بیشتر بخرم و کلسیم بیشتری به این استخوانهای کوفتی برسانم تا در این آخر عمری به پوکی استخوان دچار نشوم.
سردبیر هم قربانش بروم همیشه یک پاسخ در آستینش داشت: نه!
- چرا؟
- چون تو سر خودت و ما را به باد میدهی. هر چه میگویم مواظب زبانت و قلمت باش تو گوش نمیکنی که!
- مگر من به جز حرف راست چیزی میگویم یا مینویسم؟
- نکته همین است. تو هنوز نفهمیدهای که هر حرف راستی را نباید بزنی و بنویسی؟
خلاصه گذشت و گذشت تا این که ویروس منحوس کرونا افتاد به جان منشیهای نشریه و در خانه بستری شدند.
سردبیر هم که دستش خالی شده بود از سر اجبار و با اکراه به من زنگ زد. من هم بعد از کلی ناز و کرشمه و ادا و اطوار قبول کردم که یک ماهی منشی باشم.
عصر در دفتر نشسته بودم و داشتم فکر میکردم این هفته چه بنویسم ولی عقلم به جایی قد نمیداد. البته نه این که موضوع نداشته باشم. حرفها و تصمیمات و کارهای مسئولان ما و البته مردم و حتی زندگی همه ما و خود من همهاش طنز است. آدم نمیداند کدام را بنویسد.
القصه در همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد. یکی از مسئولان جدید پشت خط بود. بعد از احوالپرسی و معرفی و تعارفات کلیشهای گفت:
- غرض از مزاحمت میخواستم ببینم این هفته کسی برای من پیام تبریکی چیزی نداده؟
- تا الان که نه. منتظر پیام تبریک هستید؟
- نه بابا. شما روزنامهچیها که باید ما را بشناسید. امثال من نیاز به این پیامها ندارم. یعنی اصلاً خوشم نمیآید.
- اتفاقاً چون شما را می شناختم عرض کردم.
- اختیار دارید.
- فعلاً که کسی نیامده حالا چرا میپرسید؟
- والله قرار بود عدهای بیایند.
- یعنی به شما گفتهاند میآیند؟
- اِ ... نه ... نه ... حدس می زنم.
- خب حالا من چکار کنم.
- هیچی همینطوری پرسیدم. اصلاً ولش کن مهم نیست.
- اتفاقاً من هم موافقم. آدم از این همه نوشابه باز کردن برای هم چندشش میشود.
- البته اینها لطف است نوشابه نیست.
- لطف بیطمع که بعید میدانم!
- منظورتان را نمیفهمم.
- اصلاً ولش کنید. میخواهید هر که آمد بگویم شما راضی نیستید برایشان تبریک چاپ کنید؟ اینجوری شما هم زیر دِین کسی نیستید.
- نه منظورم این نبود. بالاخره ...
- ولی منظور من دقیقاً همین بود. فردا از شما توقع دارند.
- نه، حالا ممکن است بندهخداها ناراحت بشوند، خوب نیست.
- بیخود میکنند ناراحت بشوند. من آنها را قانع میکنم. اصلاً هر که آمد میگویم شما پولتان را بگذارید جیبتان من اسم شما را به آقای رئیس می دهم.
- حالا ممکن است اصرار کنند. اگر اصرار کردند شما کوتاه بیایید.
- نه آقا! شما به من بسپار جوری راضیشان میکنم که خودشان هم نفهمند.
- ای بابا! اصلاً شما پولت را بگیر آگهی چاپ کن. چکار داری به این کارها؟
- نه جان دلم. فردا همینها نمیگذارند شما خالصانه خدمت کنید.
- بابا پولِ خودش است. دلش میخواهد.
- عاغا من نمیگذارم. حالا یک مدیر مثل شما پیدا شده که قصدش خدمت است. نباید یک عدهای مانع شوند.
- عجب گیری کردهایم. شما را چه به این کارها؟ قبلاً منشیهای دیگر تا زنگ میزدیم هماهنگ بودند. من چند بار که پست گرفتم با یک تلفن همه چیز ردیف بود و سیل پیامهای تبریک چاپ میشد. حالا شما از کجا پیدایتان شده؟ اصلاً من با مدیرمسئول و سردبیر صحبت میکنم.
- الان من اینجا هستم. مدیر مسئول و سردبیر هم بیایند من باید در را برایشان باز کنم. پس الان قدرت من از آنها بیشتر است. ضمناً اسم من قُلمراد است. قُلمراد قُلمرادیان فرزند مرادقُلی.
- چی؟ تو آنجا چکار میکنی؟ اصلاً تو را چه به منشیگری؟
- فعلاً که من منشی هستم. اجازه نمیدهم کسی جلوی خدمات خالصانه شما را بگیرد.
تلفن چلق صدا داد و بوق اشغال آمد. کسی هم برای آگهی نیامد. نمیدانم چرا بعضیها اعصاب ندارند. مگر من جز حرف راست چیزی گفتم؟!!
امضاء: قُلمراد